هربار خواستم بگویم دوستت دارم
دهانم طعمِ خون گرفت
و جنازهی هزار حرف نگفته
روی دستم ماند
ترسیدم مبادا انگشت نمای مردم شوم
و ترس جسارتِ بالهایم را گرفت
من که تنها به شوق تماشا آمده بودم
تاوان جراحت چندمین عشق
روی گلویم ماند!
سکوت کردهام
خون ه شده در دهانم را تُف میکنم
تا هزار حرفِ نگفته در من
تشییع شود